عشق
دختر نابینایی بود که پسرجوانی عاشقش بود و او نیز پسر را دوست داشت و همیشه به پسر میگفت : اگر میشد روزی تورا ببینم ، دیگر آرزویی نداشتم و تا ابد کنارت میماندم . روزی شخصی حاضر شد چشمهایش را به دختر اهدا کند . اولین باری که پسر را دید ، مشاهده کرد که او هم نابیناست ... با تنفر به او گفت : برو که تورا نمیخواهم ، تو نمیتوانی ببینی . پسر رنجیده در حالیکه دور میشد گفت : من میرم ولی لطفا قول بده مواظب چشمهای من باشی ...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر