پنجشنبه، مهر ۰۲، ۱۳۸۸

لبخند


بسياري از مردم كتاب "شاهزاده كوچولو " اثر" آنتوان دو سنت اگزوپري " را مي شناسند. اما شايد همه ندانند كه او خلبان جنگي بود و با نازيها جنگيد وكشته شد . قبل از شروع جنگ جهاني دوم اگزوپري در اسپانيا با ديكتاتوري فرانكو مي جنگيد . او تجربه هاي حيرت آور خود را در مجموعه اي به نام لبخند گرد آوري كرده است .

در يكي از خاطراتش مي نويسد كه او را اسير كردند و به زندان انداختند او كه از روي رفتارهاي خشونت آميز نگهبانها حدس زده بود كه روز بعد اعدامش خواهند كرد مينويسد :" مطمئن بودم كه مرا اعدام خواهند كرد به همين دليل بشدت نگران بودم . جيبهايم را گشتم تا شايد سيگاري پيدا كنم كه از زير دست آنها كه حسابي لباسهايم را گشته بودند در رفته باشد يكي پيدا كردم وبا دست هاي لرزان آن را به لبهايم گذاشتم ولي كبريت نداشتم . از ميان نرده ها به زندانبانم نگاه كردم . او حتي نگاهي هم به من نينداخت درست مانند يك مجسمه آنجا ايستاده بود . فرياد زدم "هي رفيق كبريت داري؟ " به من نگاه كرد شانه هايش را بالا انداخت وبه طرفم آمد . نزديك تر كه آمد و كبريتش را روشن كرد بي اختيار نگاهش به نگاه من دوخته شد .لبخند زدم ونمي دانم چرا؟ شايد از شدت اضطراب، شايد به خاطر اين كه خيلي به او نزديك بودم و نمي توانستم لبخند نزنم . در هر حال لبخند زدم وانگار نوري فاصله بين دلهاي ما را پر كرد ميدانستم كه او به هيچ وجه چنين چيزي را نميخواهد ....ولي گرماي لبخند من از ميله ها گذشت وبه او رسيد و روي لبهاي او هم لبخند شكفت . سيگارم را روشن كرد ولي نرفت و همانجا ايستاد مستقيم در چشمهايم نگاه كرد و لبخند زد من حالا با علم به اينكه او نه يك نگهبان زندان كه يك انسان است به او لبخند زدم نگاه او حال و هواي ديگري پيدا كرده بود .

پرسيد: " بچه داري؟ " با دستهاي لرزان كيف پولم را بيرون آوردم وعكس اعضاي خانواده ام را به او نشان دادم وگفتم :" اره ايناهاش " او هم عكس بچه هايش را به من نشان داد ودرباره نقشه ها و آرزوهايي كه براي آنها داشت برايم صحبت كرد. اشك به چشمهايم هجوم آورد . گفتم كه مي ترسم ديگر هرگز خانواده ام را نبينم.. ديگر نبينم كه بچه هايم چطور بزرگ مي شوند . چشم هاي او هم پر از اشك شدند. ناگهان بي آنكه كه حرفي بزند . قفل در سلول مرا باز كرد ومرا بيرون برد. بعد هم مرا بيرون زندان و جاده پشتي آن كه به شهر منتهي مي شد هدايت كرد نزديك شهر كه رسيديم تنهايم گذاشت و برگشت بي آنكه كلمه اي حرف بزند.

==================

بله لبخند بدون برنامه ريزي بدون حسابگري لبخندي طبيعي زيباترين پل ارتباطي آدم هاست ما لايه هايي را براي حفاظت از خود مي سازيم . لايه مدارج علمي و مدارك دانشگاهي ، لايه موقعيت شغلي واين كه دوست داريم ما را آن گونه ببينند كه نيستيم . زير همه اين لايه ها من حقيقي وارزشمند نهفته است. من ترسي ندارم از اين كه آن را روح بنامم من ايمان دارم كه روح هاي انسان ها است كه با يكديگر ارتباط برقرار مي كنند و اين روح ها با يكديگر هيچ خصومتي ندارد. متاسفانه روح ما در زير لايه هايي ساخته و پرداخته خود ما كه در ساخته شدنشان دقت هولناكي هم به خرج مي دهيم ما از يكديگر جدا مي سازند و بين ما فاصله هايي را پديد مي آورند وسبب تنهايي و انزوايي ما مي شوند."

داستان اگزوپري داستان لحظه جادويي پيوند دو روح است آدمي به هنگام عاشق شدن ونگاه كردن به يك نوزاد اين پيوند روحاني را احساس مي كند. وقتي كودكي را مي بينيم چرا لبخند مي زنيم؟ چون انسان را پيش روي خود مي بينيم كه هيچ يك از لايه هايي را كه نام برديم روي من طبيعي خود نكشيده است و با هم وجود خود و بي هيچ شائبه اي به ما لبخند مي زند و آن روح كودكانه درون ماست كه در واقع به لبخند او پاسخ ميدهد.

سه‌شنبه، شهریور ۳۱، ۱۳۸۸

Did you know


آیا میدانستید که اگر همه یخهای قطب جنوب آب شود بر سطح آب اقیانوسها هفتاد متر اضافه می شود و در این صورت یک چهارم خشکی های کره زمین زیر آب می رود ؟

آیا میدانستید که خرگوش و طوطی تنها حیواناتی هستند که میتوانند بدون برگشتن اشیاء پشت سر خود را ببینند ؟

آیا میدانستید که بزرگترین مدرسه دنیا در شهر مونتسوری هندوستان با تعداد بیست و شش هزار و سیصد و دوازده دانش آموز می باشد ؟

آیا میدانستید که چشم انسان حدود ۱۳۵ میلیون سلول بینایی دارد ؟

آیا میدانستید که یک بطری ۲ لیتری پپسی حاوی ۹۰ قاشق غذاخوری شکر می باشد ؟

آیا میدانستید که انسان‌های راست دست به طور میانگین 9 سال بیش از چپ دست‌ها عمر می‌کنند ؟

آیا میدانستید که مزه سیب، پیاز و سیب زمینی یکی ست و بخاطر بوی آنهاست كه طعم متفاوتی دارند ؟

آیا میدانستید که دارچین بسیار کشنده است اگر به صورت وریدی به انسان تزریق شود باعث مرگ میشود ؟

آیا میدانستید که در شیلی منطقه ای صحرایی وجود دارد که هزاران سال است در آن باران نباریده است ؟

آیا میدانستید که هر 50 ثانیه یک نفر در دنیا به بیماری ایدز مبتلا می شود ؟

آیا میدانستید که وزن اسکلت انسان بالغ بر سیزده تا پانزده کیلوگرم است ؟

آیا میدانستید که خرس قطبی هنگامی که روی دو پا می‌ایستد حدود سه متر است ؟

آیا میدانستید که زرافه می تواند با زبانش گوشهایش را تمیز کند ؟

آیا میدانستید که ایران زمان پهلوی دارای ورزیده ترین خلبانان دنیا بود و تیم اکرو جت نیرو هوایی ایران حرف اول را در دنیا میزد ؟

آیا میدانستید که کبد تنها عضو داخلی بدن است که اگر با عمل جراحی قسمتی از آن برداشته شود دوباره رشد می کند ؟

آیا میدانستید که میزان انرژی که خورشید در یک ثانیه تولید می کند، برای تولید برق مورد نیاز تمام کشورهای جهان به مدت یک میلیون سال کافی است ؟

آیا میدانستید که هر عنکبوت تار ویژه خود را دارد و هیچ گاه تارهای آنها به هم شبیه نیستند ؟

آیا میدانستید که اگر در یک سال هیچ یک از نسلهای یک جفت مگس نر و ماده از بین نروند، حجم مگسهای متولد شده با حجم کره زمین برابر می شود ؟

آیا میدانستید که رودی در کامبوج شش ماه سال از شمال به جنوب و شش ماه دیگر سال از جنوب به شمال جریان دارد ؟

آیا میدانستید که سریع ترین عضله بدن انسان زبان است ؟

آیا میدانستید که بدن انسان پنجاه هزار کیلومتر رشته عصبی دارد؟

آیا میدانستید که موشهای صحرایی چنان سریع تکثیر پیدا می کنند، که در عرض هجده ماه دو موش صحرایی قادرند یک میلیون فرزند داشته باشند ؟

آیا میدانستید که روباهها همه چیز را خاکستری می بینند ؟

آیا میدانستید که اسبها در مقابل گاز اشک آور مصون اند ؟

آیا میدانستید که زرافه ایستاده وضع حمل می‌کند و نوزادش از فاصله 180 سانتی متری به زمین می افتد ؟

آیا میدانستید که 1300 کره زمین در سیاره مشتری جای می گیرد ؟

آیا میدانستید که اولین تمبر جهان در سال 1840 در انگلستان به چاپ رسید ؟

آیا میدانستید که اولین اتوموبیل را مظفرالدین شاه قاجار وارد ایران کرد ؟

آیا میدانستید که قدرت بینایی جغد 82 برابر قدرت دید انسان است ؟

آیا میدانستید که خفاش ها 19 ساعت و شیر ها 17 ساعت در روز می خوابند ؟

آیا میدانستید که در زبان عربی، براى کلمه شمشیر، هشتصد و پنجاه واژه مختلف وجود دارد ؟

آیا میدانستید که عسل تنها غذایی است که فاسد نمی شود ؟

آیا میدانستید که بلند قدترین مرد جهان جان پل آونوو، دو متر و چهل و نه سانتیمتر قد دارد ؟

آیا میدانستید که پول از کاغذ درست نشده بلکه از کتان ساخته شده ؟

آیا میدانستید که روزانه بطور متوسط 12 نوزاد به پدر و مادر اشتباهی تحویل داده می شوند ؟

آیا میدانستید که شکلات بر روی سیستم عصبی سگ تاثیر مخربی می گذارد، بوسیله چند اونس شکلات براحتی می توان سگ متوسطی را از پای درآورد ؟

آیا میدانستید که اغلب، روژ خانمها از پولک ماهی درست شده اند ؟

آیا میدانستید که که طولانی ترین دوره بیهوشی در تاریخ پزشکی مربوط به "الن اسپوریتو" یک دختر هفت ساله امریکایی است؟ او پس از عمل جراحی آپاندیس در سال 1942 میلادی به حالت اغماء رفت و پانزده سال بعد به هوش آمد ؟

آیا میدانستید که یك لامپ در یك ایستگاه آتش‌نشانی ایالت كالیفرنیای آمریكا وجود دارد که بیش از 100 سال عمر دارد و در طول این مدت روشن است ؟ این لامپ در طول این مدت طولانی به ‌طور 24 ساعته و هفت روز هفته روشن مانده است. این لامپ برق به قدرت چهار وات از سال 1901، در ایستگاه آتش‌نشانی ناحیه لایومور به ‌طور دائم روشن بوده و اكنون 108 سال از آن زمان می‌گذرد.

دوشنبه، شهریور ۳۰، ۱۳۸۸

دعای سیگاری

در بازگشت از كليسا، جك از دوستش ماكس مي پرسد: «فكر مي كني آيا مي شود هنگام دعا كردن سيگار كشيد؟»

ماكس جواب مي دهد: چرا از كشيش نمي پرسي؟

جك نزد كشيش مي رود و مي پرسد: جناب كشيش، مي توانم وقتي در حال دعا كردن هستم، سيگار بكشم.

كشيش پاسخ مي دهد: نه، پسرم، نمي شود. اين بي ادبي به مذهب است.

جك نتيجه را براي دوستش ماكس بازگو مي كند...

ماكس مي گويد: تعجبي نداره. تو سئوال را درست مطرح نكردي. بگذار من بپرسم.

ماكس نزد كشيش مي رود و مي پرسد: " آيا وقتي در حال سيگار كشيدنم مي توانم دعا كنم؟"

كشيش مشتاقانه پاسخ مي دهد: مطمئناًً، پسرم. مطمئناً

اطلاعات شغلی

یه روز یه کشیش به یه راهبه پیشنهاد می کنه که با ماشین برسوندش به مقصدش… راهبه سوار میشه و راه میفتن… چند دقیقه بعد راهبه پاهاش رو روی هم میندازه و کشیش زیر چشمی یه نگاهی به پای راهبه میندازه… راهبه میگه: پدر روحانی ، روایت مقدس ۱۲۹ رو به خاطر بیار… کشیش قرمز میشه و به جاده خیره میشه… چند دقیقه بعد بازم شیطون وارد عمل میشه و کشیش موقع عوض کردن دنده ، بازوش رو با پای راهبه تماس میده… راهبه باز میگه: پدر روحانی! روایت مقدس ۱۲۹ رو به خاطر بیار!… کشیش زیر لب یه فحش میده و بیخیال میشه و راهبه رو به مقصدش می رسونه… بعد از اینکه کشیش به کلیسا بر می گرده سریع میدوه و از توی کتاب روایت مقدس ۱۲۹ رو پیدا می کنه و می بینه که نوشته:

“به پیش برو و عمل خود را پیگیری کن… کار خود را ادامه بده و بدان که به جلال و شادمانی که می خواهی میرسی!”

نتیجه اخلاقی: اینکه اگه توی شغلت از اطلاعات شغلی خودت کاملا آگاه نباشی، فرصتهای بزرگی رو از دست میدی!

اون بالا بالاها

یه کلاغ روی یه درخت نشسته بود و تمام روز بیکار بود و هیچ کاری نمی کرد، یه خرگوش از کلاغ پرسید: منم می تونم مثل تو تمام روز بیکار بشینم و هیچ کاری نکنم؟ کلاغ جواب داد: البته که می تونی!، خرگوش روی زمین کنار درخت نشست و مشغول استراحت شد، یهو روباه پرید خرگوش رو گرفت و خورد!

نتیجه اخلاقی: برای اینکه بیکار بشینی و هیچ کاری نکنی ، باید اون بالا بالاها نشسته باشی!

عشق ، صبر و گذشت

روزی عشق، صبر و گذشت گرد هم آمده بودند. هر کدام شروع کردند از محسنات خود سخن گفتن، هر یکی سعی می کرد خود را مهمتر از دیگری جلوه دهد، نزاع بین آنها در گرفت…

عشق می گفت: “بدون من صبر و گذشت معنایی ندارد، من هستم که به تمام هستی هویت می بخشم”

صبر پاسخ داد: “اگر نیروی من نبود ، هیچ انسانی توان تحمل این همه مصائب و مشکلات مختلف را در زندگی نداشت”

گذشت به سخن آمد: “ولی این من هستم که باعث شده ام انسانها با تمام اختلاف هایشان با یکدیگر کنار بیایند و گر نه هر کس از دیگری فرار می کرد”
چون راه به جایی نبردند، قضاوت را به محضر پروردگار حکیم بردند…

خداوند فرمود: “حال که اینگونه بین شما اختلاف افتاده است، من با هر سه شما یک نیروی عظیم و واحدی خواهم ساخت و بر هر قلبی که محبت من در آن جای داشته باشد فرو می فرستم تا توسط شما سه موهبت، به اوج قله انسانیت و بندگی نائل گردد”

تاکتیک

روزی مرد کوری روی پله‌های ساختمانی نشسته و کلاه و تابلویی را در کنار پایش قرار داده بود روی تابلو خوانده می شد: من کور هستم لطفا کمک کنید. روزنامه نگارخلاقی از کنار او می گذشت نگاهی به او انداخت فقط چند سکه د ر داخل کلاه بود. او چند سکه داخل کلاه انداخت و بدون اینکه از مرد کور اجازه بگیرد تابلوی او را برداشت آن را برگرداند و اعلان دیگری روی آن نوشت و تابلو را کنار پای او گذاشت و آنجا را ترک کرد. عصر آنروز روز نامه نگار به آن محل برگشت و متوجه شد که کلاه مرد کور پر از سکه و اسکناس شده است مرد کور از صدای قدمهای او خبرنگار را شناخت و خواست اگر او همان کسی است که آن تابلو را نوشته بگوید، که بر روی آن چه نوشته است؟ روزنامه نگار جواب داد: چیز خاص و مهمی نبود، من فقط نوشته شما را به شکل دیگری نوشتم و لبخندی زد و به راه خود ادامه داد. مرد کور هیچوقت ندانست که او چه نوشته است ولی روی تابلوی او خوانده می شد:

الان بهار است، ولی من نمی توانم آنرا ببینم!!!

وقتی کارتان را نمی توانید پیش ببرید استراتژی خود را تغییر بدهید خواهید دید بهترینها ممکن خواهد شد باور داشته باشید هر تغییرمثبتی بهترین چیز برای زندگی است.

حتی برای کوچکترین اعمالتان از دل، فکر، هوش و روحتان مایه بگذارید این رمز موفقیت است…

بنده خدا

شب کریسمس بود و هوا سرد و برفی، پسرک فقیری در حالیکه پاهای برهنه ‌اش را روی برف جا به جا می‌کرد تا شاید سرمای برف‌های کف پیاده‌ رو کمتر آزارش بدهد، صورتش را چسبانده بود به شیشه سرد فروشگاه و به داخل نگاه می‌کرد.

در نگاهش چیزی موج می ‌زد، انگاری که با نگاهش، نداشته‌هاش رو از خدا طلب می‌کرد، انگاری با چشم‌هاش آرزو می‌کرد.

خانمی که قصد ورود به فروشگاه را داشت، کمی مکث کرد و نگاهی به پسرک که محو تماشا بود انداخت و بعد رفت داخل فروشگاه، چند دقیقه بعد، در حالیکه یک جفت کفش در دستانش بود بیرون آمد.

آقا پسر!

پسرک برگشت و به سمت خانم رفت، چشمانش برق می زد وقتی آن خانم کفش ‌ها را به ‌او داد، پسرک با چشم‌های خوشحالش و با صدای لرزان پرسید:

شما خدا هستید؟

نه پسرم، من تنها یکی از بندگان خدا هستم!

آهان، می‌دانستم که با خدا نسبتی دارید…