جمعه، بهمن ۰۹، ۱۳۸۸

بعضی ها

بعضي‌ها شعرشان سپيد است، دلشان سياه،

بعضي‌ها شعرشان كهنه است، فكرشان نو،

بعضي‌ها شعرشان نو است، فكرشان كهنه،

بعضي‌ها يك عمر زندگي مي‌كنند براي

رسيدن به زندگي،

بعضي‌ها زمين‌ها را از خدا مجاني

مي‌گيرند و به بندگان خدا گران

مي‌فروشند.

***

بعضي‌ها حمال كتابند،

بعضي‌ها بقال كتابند،

بعضي‌ها انبارداركتابند،

بعضي‌ها كلكسيونر كتابند

***

بعضي‌ها قيمتشان به لباسشان است،

بعضي به كيفشان و بعضي به كارشان،

بعضي‌ها اصلا‏ قيمتي ندارند،

بعضي‌ها به درد آلبوم مي‌خورند،

بعضي‌ها را بايد قاب گرفت،

بعضي‌ها را بايد بايگاني كرد،

بعضي‌ها را بايد به آب انداخت،

***

بعضي‌ها هزار لايه دارند

بعضي‌ها ارزششان به حساب بانكي‌شان است،

بعضي‌ها همرنگ جماعت مي‌شوند ولي

همفكر جماعت نه،

بعضي‌ها را هميشه در بانك‌ها مي‌بيني يا

در بنگاه‌ها.

بعضي‌ها در حسرت پول هميشه مريضند،

بعضي‌ها براي حفظ پول هميشه بي‌خوابند،

بعضي‌ها براي ديدن پول هميشه

مي‌خوابند،

بعضي‌ها براي پول همه كاره مي‌شوند.

***

بعضي‌ها نان نامشان را مي‌خورند،

بعضي‌ها نان جوانيشان را مي خورند،

بعضي‌ها نان موي سفيدشان را مي

خورند،

بعضي‌ها نان پدرانشان را ميخورند،

بعضي‌ها نان خشك و خالي ميخورند،

بعضي‌ها اصلا نان نميخورند،

***

بعضي‌ها با گلها صحبت مي‌كنند،

بعضي‌ها با ستاره‌ها رابطه دارند.

بعضي ها صداي آب را ترجمه مي‌كنند.

بعضي ها صداي ملائك را مي‌شنوند.

بعضي ها صداي دل خود را هم

نمي‌شنوند.

***

بعضي ها حتي زحمت فكركردن را به

خود نمي‌دهند.

بعضي ها در تلاشند كه بي‌تفاوت باشند.

بعضي ها فكر مي‌كنند چون صدايشان از

بقيه بلندتر است، حق با آنهاست.

بعضي ها فكر ميكنند وقتي بلندتر حرف

بزنند، حق با آنهاست.

بعضي ها براي سيگار كشيدنشان همه جا

را ملك خصوصي خود مي‌دانند.

بعضي ها فكر ميكنند پول مغز مي‌آورد و

بي پولي بي مغزي.

بعضي ها براي رسيدن به زندگي راحت،

عمري زجر مي‌كشند.

بعضي ها ابتذال را با روشنفكري اشتباه

مي‌گيرند.

بعضي از شاعران براي ماندگار شدن چه

زجرها كه نمي‌كشند.

بعضي ها يك درجه تند زندگي مي‌كنند،

بعضي‌ها يك درجه كند.

هيچكس بي‌درجه نيست.

***

بعضي ها حتي در تابستان هم سرما

مي‌خورند.

بعضي ها در تمام زندگي‌شان نقش بازي

مي‌كنند.

بعضي از آدمها فاصله پيوندشان مانند پل

است،

بعضي مانند طناب و بعضي مانند نخ..

بعضي ها دنيايشان به اندازه يك محله

است، بعضي به اندازه يك شهر،

بعضي به اندازه كرة زمين و بعضي به

وسعت كل هستي.

بعضي ها به پز ميگويند پرستيژ

بعضي ها خيلي جورهاي مختلف هستند.

پنجشنبه، بهمن ۰۸، ۱۳۸۸

عشق را باید زندگی کرده باشی

عشق را باید زندگی کرده باشی.

باید پشت به آفتاب موهای خیسش را شانه کرده باشی تا،تار مویش را ندهی به دنیایی।

باید کنار تخت بیماریت یا بیماریش دستش را گرفته باشی تا آشنایی دستهایش را به هزار دست غریبه ندهی.

باید در آغوشت بچه شده باشد، گریسته باشد تا گهواره آغوشت را به هزاران آغوش بی آرامش ندهد.

باید سر گذاشته باشی بر زانوانش و گریسته باشی تا همرهیش را به هزار هزار پای بی همره نفروشی.

باید بوسیده باشیش... یواشکی , هرجا که شد . بالای پله ها، زیر درخت، کنار ساحل، در خانه. باید هزارها جا عاشقانه بوسیده باشیش تا طعم لبانش را به هزاران هزار لب بیطعم نفروشی.

باید گم کرده باشیش. باید گم کرده باشیش تا بعد از بازیافتنش، دقیقه های کنارش بودن را به هزارها هزار دقیقه با دیگری بودن عوض نکنی.

باید پناه برده باشی به آغوشش وقتی چیزی کدر کرده رابطه تان را. باید پناه برده باشی به آغوشش برای فرار از همه تنهایی جهان که بی او بر تو نازل شده. باید در آغوش هم فراموش کرده باشید کدورت را و به یاد آورده باشید عشق را. باید پناه برده باشی به آغوشش تا امن آغوشش را به نا امن هزاران هزار آغوش نبخشی.

باید زیسته باشد در درونت و زیسته باشی در درونش تا هیچ زیستنی را نخواهی بی او.

عشق را نباید قدم زده باشی. عشق را برای تماس دو تن نباید خواسته باشی. عشق را نباید گوشه دنجی دود کرده باشی. عشق را نباید در فنجان قهوه ای هورت کشیده باشی. عشق را نباید در اندام دیگری تنیده باشی. عشق را نباید بافته باشی چو فلسفه. عشق را نباید زاده باشی با ذهنت.

عشق را باید زندگی کرده باشی.

ساده دوستم داشته باش ...

http://www.mosbat20.blogfa.com

دوشنبه، بهمن ۰۵، ۱۳۸۸


مشترك گرامی،
احتراما به استحضار مي‌رساند در رايانامه (ايميل) شما، مورخ 25/10/1388 خطاب به خانوم ساناز (دوست دخترتان)، بهتر بود به جاي جمله «برو به جهنم» از جمله «عزيزم يه بار ديگه بهم فرصت بده» استفاده مي‌كرديد.
همچنين در پيامكي كه روز گذشته به تلفن همراه مسعود (همكلاسي‌تان) فرستاديد، املاي كلمه «مستاصل» را اشتباه نوشته بوديد.
ما صلاح شما را مي‌خواهيم
هيچ‌كس هم تنها نيست، يادتان نرود!
از طرف: مسئول بررسي رايانامه‌ها و پيامك‌هاي شما در مخابرات

شنبه، دی ۲۶، ۱۳۸۸

حاصل عمر گابريل گارسيا ماركز

حاصل عمر گابريل گارسيا ماركز
• در 15 سالگی آموختم كه مادران از همه بهتر می دانند و گاهی اوقات پدران هم.
• در 20 سالگی یاد گرفتم كه كار خلاف فایده ای ندارد، حتی اگر با مهارت انجام شود.
• در 25 سالگی دانستم كه یك نوزاد، مادر را از داشتن یك روز هشت ساعته و پدر را از داشتن یك شب هشت ساعته، محروم می كند.
• در 30 سالگی پی بردم كه قدرت، جاذبه مرد است و جاذبه ، قدرت زن.
• در 35 سالگی متوجه شدم كه آینده چیزی نیست كه انسان به ارث ببرد ؛ بلكه چیزی است كه خود می سازد.
• در 40 سالگی آموختم كه رمز خوشبخت زیستن ، در آن نیست كه كاری را كه دوست داریم انجام دهیم؛ بلكه در این است كه كاری را كه انجام می دهیم دوست داشته باشیم.
• در 45 سالگی یاد گرفتم كه 10 درصد از زندگی چیزهایی است كه برای انسان اتفاق می افتد و 90 درصد آن است كه چگونه نسبت به آن واكنش نشان می دهند.
• در 50 سالگی پی بردم كه كتاب بهترین دوست انسان و پیروی كوركورانه بدترین دشمن وی است.
• در 55 سالگی پی بردم كه تصمیمات كوچك را باید با مغز گرفت و تصمیمات بزرگ را با قلب.
• در 60 سالگی متوجه شدم كه بدون عشق می توان ایثار كرد اما بدون ایثار هرگز نمی توان عشق ورزید.
• در 65 سالگی آموختم كه انسان برای لذت بردن از عمری دراز، باید بعد از خوردن آنچه لازم است، آنچه را نیز كه میل دارد بخورد.
• در 70 سالگی یاد گرفتم كه زندگی مساله در اختیار داشتن كارت های خوب نیست؛ بلكه خوب بازی كردن با كارت های بد است.
• در 75 سالگی دانستم كه انسان تا وقتی فكر می كند نارس است، به رشد و كمال خود ادامه می دهد و به محض آنكه گمان كرد رسیده شده است، دچار آفت می شود.
• در 80 سالگی پی بردم كه دوست داشتن و مورد محبت قرار گرفتن بزرگترین لذت دنیا است.
• در 85 سالگی دریافتم كه همانا زندگی زیباست

پنجشنبه، دی ۲۴، ۱۳۸۸

رابطه ی قلبها !

استادى از شاگردانش پرسید:

چرا ما وقتى عصبانى هستیم داد میزنیم؟

چرا مردم هنگامى که خشمگین هستند صدایشان را بلند میکنند و سر هم داد میکشند؟


شاگردان فکرى کردند و یکى از آنها گفت:

چون در آن لحظه، آرامش و خونسردیمان را از دست میدهیم


استاد پرسید: این که آرامشمان را از دست میدهیم درست است امّا چرا با وجودى که

طرف مقابل کنارمان قرار دارد داد میزنیم؟

آیا نمیتوان با صداى ملایم صحبت کرد؟ چرا هنگامى که خشمگین هستیم داد میزنیم؟..

شاگردان هر کدام جوابهایى دادند امّا پاسخهاى هیچکدام استاد را راضى نکرد.


سرانجام او چنین توضیح داد:

هنگامى که دو نفر از دست یکدیگر عصبانى هستند، قلبهایشان از یکدیگر فاصله

میگیرد.

آنها براى این که فاصله را جبران کنند مجبورند که داد بزنند.

هر چه میزان عصبانیت و خشم بیشتر باشد، این فاصله بیشتر است و آنها باید

صدایشان را بلندتر کنند.


سپس استاد پرسید:

هنگامى که دو نفر عاشق همدیگر باشند چه اتفاقى میافتد؟

آنها سر هم داد نمیزنند بلکه خیلى به آرامى با هم صحبت میکنند. چرا؟

چون قلبهایشان خیلى به هم نزدیک است.

فاصله قلبهاشان بسیار کم است.

استاد ادامه داد:

هنگامى که عشقشان به یکدیگر بیشتر شد، چه اتفاقى میافتد؟ آنها حتى حرف

معمولى هم با هم نمیزنند و فقط در گوش هم نجوا میکنند و عشقشان باز هم

به یکدیگر بیشتر میشود.

سرانجام، حتى از نجوا کردن هم بینیاز میشوند و فقط به یکدیگر نگاه

میکنند. این هنگامى است که دیگر هیچ فاصلهاى بین قلبهاى آنها باقى

نمانده باشد.



سه‌شنبه، دی ۲۲، ۱۳۸۸

دوو سیلو Daewoo Cielo

دنده اتوماتیک با زیرنویس فارسی

یک روز زندگی برابر هزار سال

یک روز زندگی !

دو روز مانده به پایان جهان ، تازه فهمید که هیچ زندگی نکرده است . تقویمش پر شده بود و تنها دو روز خط نخورده باقی مانده بود . پریشان شد و آشفته و عصبانی . نزد خدا رفت تا روزهای بیشتری از خدا بگیرد .

داد زد و بیراه گفت ، خدا سکوت کرد ، آسمان و زمین به هم ریخت ، خدا سکوت کرد ،

جیغ زد و جار و جنجال راه انداخت خدا سکوت کرد . به پر و پای فرشته و انسان پیچید خدا سکوت کرد . کفر گفت و سجاده دور انداخت ، خدا سکوت کرد ، دلش گرفت و گریست و به سجاده افتاد . خدا سکوتش را شکست و گفت : « عزیزم اما یک روز دیگر هم رفت . تمام روز را به بد و بیراه و جار و جنجال از دست دادی ، تنها یک روز دیگر باقی است . بیا و لااقل این یک روز را زندگی کن »

لابه لای هق هقش گفت : اما یک روز ! با یک روز چه کار می توان کرد !

خدا گفت : « آن کس که لذت یک روز زیستن را تجربه کند ، گویی که هزار سال زیسته است و آنکه امروزش را درنمی یابد ، هزار سال هم به کارش نمی آید » و آن گاه سهم یک روز زندگی را در دستانش ریخت و گفت : حالا برو و زندگی کن . او مات و مبهوت ، به زندگی نگاه کرد که در گودی دستانش می درخشید . اما می ترسید حرکت کند ،

می ترسید را ه برود ، می ترسید زندگی از لای انگشتانش بریزد ، قدری ایستاد ... بعد با خودش گفت : وقتی فردایی ندارم ، نگه داشتن این زندگی چه فایده دارد ، بگذار این مشت زندگی را مصرف کنم . آن وقت شروع به دویدن کرد زندگی را به سر و رویش پاشید ، زندگی را نوشید و زندگی را بویید و چنان به وجد آمد که دید می تواند تا ته دنیا بدود ،

می تواند بال بزند ، می تواند پا روی خورشید بگذارد و می تواند ... او در آن یک روز آسمان خراشی بنا نکرد ، زمینی را مالک نشد ، مقامی را به دست نیاورد اما در همان یک روز دست بر پوست درخت کشید ، روی چمن خوابید ، کفش دوزکی را تماشا کرد .

سرش را بالا گرفت و ابرها را دید و به آنهایی که نمی شناختندش سلام کرد و برای آنها که دوستش نداشتند از ته دل دعا کرد .

او در همان یک روز آشتی کرد و خندید و سبک شد ، لذت برد و سرشار شد و بخشید ، عاشق شد و عبور کرد تمام شد . او همان یک روز زندگی کرد اما فرشته ها در تقویم خدا نوشتند : " امروز او در گذشت ، کسی که هزار سال زیسته بود ! "